غزل شمارهٔ ۹۱۶ – درخت و برگ برآید ز خاک این گوید
درخت و برگ برآید ز خاک این گوید که «خواجه هر چه بکاری تو را همان روید» تو را اگر نفسی ماند جز که عشق مکار که چیست قیمت مردم؟ هر آنچ میجوید بشو دو دست ز خویش و...
غزل شمارهٔ ۹۱۷ – به یارکان صفا جز می صفا مدهید
به یارکان صفا جز می صفا مدهید چو میدهید بدیشان جدا جدا مدهید در این چنین قدح آمیختن حرام بود به عاشقان خدا جز می خدا مدهید برهنگان ره از آفتاب جامه کنید...
غزل شمارهٔ ۹۱۸ – چو کارزار کند شاه روم با شمشاد
چو کارزار کند شاه روم با شمشاد چگونه گردم خرم چگونه باشم شاد جهان عقل چو روم و جهان طبع چو زنگ میان هر دو فتادهست کارزار و جهاد شما و هر چه مراد شماست در عالم...
غزل شمارهٔ ۸۹۹ – یار مرا عارض و عذار نه این بود
یار مرا عارض و عذار نه این بود باغ مرا نخل و برگ و بار نه این بود عهدشکن گشتهاند خاصه و عامه قاعده اهل این دیار نه این بود روح در این غار غوره وار ترش چیست...
غزل شمارهٔ ۹۰۰ – بگیر دامن لطفش که ناگهان بگریزد
بگیر دامن لطفش که ناگهان بگریزد ولی مکش تو چو تیرش که از کمان بگریزد چه نقشها که ببازد چه حیلهها که بسازد به نقش حاضر باشد ز راه جان بگریزد بر آسمانش بجویی...
غزل شمارهٔ ۹۰۱ – اگر دمی بنوازد مرا نگار چه باشد
اگر دمی بنوازد مرا نگار چه باشد گر این درخت بخندد از آن بهار چه باشد وگر به پیش من آید خیال یار که چونی حیات نو بپذیرد تن نزار چه باشد شکار خسته اویم به تیر...