غزل شمارهٔ ۸۸۷ – روبهکی دنبه برد شیر مگر خفته بود
روبهکی دنبه برد شیر مگر خفته بود جان نبرد خود ز شیر روبه کور و کبود قاصد ره داد شیر ور نه کی باور کند این چه که روباه لنگ دنبه ز شیری ربود گوید گرگی بخورد یوسف...
غزل شمارهٔ ۸۸۸ – زهره من بر فلک شکل دگر میرود
زهره من بر فلک شکل دگر میرود در دل و در دیدهها همچو نظر میرود چشم چو مریخ او مست ز تاریخ او جان به سوی ناوکش همچو سپر میرود ابروی چون سنبله بیخبرست از مهش...
غزل شمارهٔ ۸۷۰ – چشمم همیپرد مگر آن یار میرسد
چشمم همیپرد مگر آن یار میرسد دل میجهد نشانه که دلدار میرسد این هدهد از سپاه سلیمان همیپرد وین بلبل از نواحی گلزار میرسد جامی بخر به جانی ور زانک مفلسی...
غزل شمارهٔ ۸۷۱ – آمد بهار خرم و رحمت نثار شد
آمد بهار خرم و رحمت نثار شد سوسن چو ذوالفقار علی آبدار شد اجزای خاک حامله بودند از آسمان نه ماه گشت حامله زان بیقرار شد گلنار پرگره شد و جوبار پرزره صحرا پر...
غزل شمارهٔ ۸۷۲ – این عشق جمله عاقل و بیدار میکشد
این عشق جمله عاقل و بیدار میکشد بی تیغ میبرد سر و بیدار میکشد مهمان او شدیم که مهمان همیخورد یار کسی شدیم که او یار میکشد چون یوسفی بدید چو گرگان همیدرد...
غزل شمارهٔ ۸۷۳ – خفته نمود دلبر گفتم ز باغ زود
خفته نمود دلبر گفتم ز باغ زود شفتالوی بدزدم او خود نخفته بود خندید و گفت روبه آخر به زیرکی از دست شیر صید کجا سهل درربود مر ابر را که دوشد و آن جا که دررسد الا...