غزل شمارهٔ ۸۵۲ – جز لطف و جز حلاوت خود از شکر چه آید
جز لطف و جز حلاوت خود از شکر چه آید جز نور بخش کردن خود از قمر چه آید جز رنگهای دلکش از گلستان چه خیزد جز برگ و جز شکوفه از شاخ تر چه آید جز طالع مبارک از...
غزل شمارهٔ ۸۵۳ – مر بحر را ز ماهی دایم گزیر باشد
مر بحر را ز ماهی دایم گزیر باشد زیرا به پیش دریا ماهی حقیر باشد مانند بحر قلزم ماهی نیابی ای جان در بحر قلزم حق ماهی کثیر باشد بحرست همچو دایه ماهی چو شیرخواره...
غزل شمارهٔ ۸۵۴ – گفتم مکن چنینها ای جان چنین نباشد
گفتم مکن چنینها ای جان چنین نباشد غم قصد جان ما کرد گفتا خود این نباشد غم خود چه زهره دارد تا دست و پا برآرد چون خردهاش بسوزم گر خرده بین نباشد غم ترسد و...
غزل شمارهٔ ۸۵۵ – عید آمد و خوش آمد دلدار دلکش آمد
عید آمد و خوش آمد دلدار دلکش آمد هر مردهای ز گوری برجست و پیشش آمد دل را زبان بباید تا جان به چنگش آرد جان پاکشان بیاید کان یار سرکش آمد جان غرق شهد و شکر از...
غزل شمارهٔ ۸۵۶ – برجه ز خواب و بنگر نک روز روشن آمد
برجه ز خواب و بنگر نک روز روشن آمد دل را ز خواب برکن هنگام رفتن آمد تا کی اشارت آید تو ناشنوده آری ترسم که عشق گوید کاین خواجه کودن آمد رفتند خوشه چینان وین...
غزل شمارهٔ ۸۵۷ – گفتی که در چه کاری با تو چه کار ماند
گفتی که در چه کاری با تو چه کار ماند کاری که بیتو گیرم والله که زار ماند گر خمر خلد نوشم با جامهای زرین جمله صداع گردد جمله خمار ماند در کارگاه عشقت بیتو هر...