غزل شمارهٔ ۷۵۰ – شاد شد جانم که چشمت وعدهٔ احسان نهاد
شاد شد جانم که چشمت وعدهٔ احسان نهاد سادهدل مردی که دل بر وعدهٔ مستان نهاد چون حدیث بیدلان بشنید جان خوشدلم جان بداد و این سخن را در میان جان نهاد برجبرج و...
غزل شمارهٔ ۷۵۱ – هر زمان کز غیب عشق یار ما خنجر کشد
هر زمان کز غیب عشق یار ما خنجر کشد گر بخواهم ور نخواهم او مرا اندرکشد همچو پره و قفل من چون جفت گردم با کسی همچو مرغ کشته آن دم پرم از من برکشد کفر و دین...
غزل شمارهٔ ۷۵۲ – هم دلم ره مینماید هم دلم ره میزند
هم دلم ره مینماید هم دلم ره میزند هم دلم قلاب و هم دل سکه شه میزند هم دلم افغان کنان گوید که راه من زدند هم دل من راه عیاران ابله میزند هم دل من همچو شحنه...
غزل شمارهٔ ۷۵۳ – هم لبان میفروشت باده را ارزان کند
هم لبان میفروشت باده را ارزان کند هم دو چشم شوخ مستت رطل را گردان کند هم جهان را نور بخشد آفتاب روی تو زهر را تریاق سازد کفر را ایمان کند هر که را در چشم آرد...
غزل شمارهٔ ۷۵۴ – میخرامد آفتاب خوبرویان ره کنید
میخرامد آفتاب خوبرویان ره کنید رویها را از جمال خوب او چون مه کنید مردگان کهنه را رویش دو صد جان میدهد عاشقان رفته را از روی او آگه کنید از کف آن هر دو ساقی...
غزل شمارهٔ ۷۵۵ – شاه ما از جمله شاهان پیش بود و بیش بود
شاه ما از جمله شاهان پیش بود و بیش بود زانک شاهنشاه ما هم شاه و هم درویش بود شاه ما از پرده برجان چو خود را جلوه کرد جان ما بیخویش شد زیرا که شه بیخویش بود...