غزل شمارهٔ ۷۴۱ – پنج در چه فایده چون هجر را شش تو کند
پنج در چه فایده چون هجر را شش تو کند خون بدان شد دل که طالب خون دل را بو کند چنگ را در عشق او از بهر آن آموختم کس نداند حالت من ناله من او کند ای به هر سویی...
غزل شمارهٔ ۷۴۲ – عشق عاشق را ز غیرت نیک دشمن رو کند
عشق عاشق را ز غیرت نیک دشمن رو کند چونک رد خلق کردش عشق رو با او کند کنک شاید خلق را آن کس نشاید عشق را زانک جان روسپی باشد که او صد شو کند چون نشاید دیگران را...
غزل شمارهٔ ۷۴۳ – آن زمانی را که چشم از چشم او مخمور بود
آن زمانی را که چشم از چشم او مخمور بود چون رسیدش چشم بد کز چشمها مستور بود شادی شبهای ما کز مشک و عنبر پرده داشت شادی آن صبحها کز یار پرکافور بود از فراز...
غزل شمارهٔ ۷۴۴ – رو ترش کردی مگر دی بادهات گیرا نبود
رو ترش کردی مگر دی بادهات گیرا نبود ساقیت بیگانه بود و آن شه زیبا نبود یا به قاصد رو ترش کردی ز بیم چشم بد بر کدامین یوسف از چشم بد آن غوغا نبود چشم بد خستش...
غزل شمارهٔ ۷۴۵ – آمدم تا رو نهم بر خاک پای یار خود
آمدم تا رو نهم بر خاک پای یار خود آمدم تا عذر خواهم ساعتی از کار خود آمدم کز سر بگیرم خدمت گلزار او آمدم کآتش بیارم درزنم در خار خود آمدم تا صاف گردم از غبار...
غزل شمارهٔ ۷۴۶ – برنشست آن شاه عشق و دام ظلمت بردرید
برنشست آن شاه عشق و دام ظلمت بردرید همچو ماه هفت و هشت و آفتاب روز عید اختران در خدمت او صد هزار اندر هزار هر یکی از نور روی او مزید اندر مزید چون در آن دور...