غزل شمارهٔ ۶۸۰ – نگارا مردگان از جان چه دانند
نگارا مردگان از جان چه دانند کلاغان قدر تابستان چه دانند بر بیگانگان تا چند باشی بیا جان قدر تو ایشان چه دانند بپوشان قد خوبت را از ایشان که کوران سرو در بستان...
غزل شمارهٔ ۶۸۲ – یکی لحظه از او دوری نباید
یکی لحظه از او دوری نباید کز آن دوری خرابیها فزاید تو میگویی که بازآیم چه باشد تو بازآیی اگر دل در گشاید بسی این کار را آسان گرفتند بسی دشوارها آسان نماید...
غزل شمارهٔ ۶۸۳ – ز خاک من اگر گندم برآید
ز خاک من اگر گندم برآید از آن گر نان پزی مستی فزاید خمیر و نانبا دیوانه گردد تنورش بیت مستانه سراید اگر بر گور من آیی زیارت تو را خرپشتهام رقصان نماید میا...
غزل شمارهٔ ۶۶۳ – توی نقشی که جانها برنتابد
توی نقشی که جانها برنتابد که قند تو دهانها برنتابد جهان گرچه که صد رو در تو دارد جمالت را جهانها برنتابد روان گشتند جانها سوی عشقت که با عشقت روانها...
غزل شمارهٔ ۶۶۴ – دلی دارم که گرد غم نگردد
دلی دارم که گرد غم نگردد میی دارم که هرگز کم نگردد دلی دارم که خوی عشق دارد که جز با عاشقان همدم نگردد خطی بستانم از میر سعادت که دیگر غم در این عالم نگردد چو...
غزل شمارهٔ ۶۶۵ – خنک جانی که او یاری پسندد
خنک جانی که او یاری پسندد کز او دوریش خود صورت نبندد تو باشی خنده و یار تو شادی که بیشادی دهان کس نخندد تو باشی سجده و یار تو تعظیم که بیتعظیم هرگز سر نخنبد...