غزل شمارهٔ ۵۹۶ – آن مه که ز پیدایی در چشم نمیآید
آن مه که ز پیدایی در چشم نمیآید جان از مزه عشقش بیگشن همیزاید عقل از مزه بویش وز تابش آن رویش هم خیره همیخندد هم دست همیخاید هر صبح ز سیرانش میباشم...
غزل شمارهٔ ۵۹۷ – امروز جمال تو بر دیده مبارک باد
امروز جمال تو بر دیده مبارک باد بر ما هوس تازه پیچیده مبارک باد گلها چون میان بندد بر جمله جهان خندد ای پرگل و صد چون گل خندیده مبارک باد خوبان چو رخت دیده...
غزل شمارهٔ ۵۹۸ – یارانِ سحر خیزان تا صبح که دریابد؟
یارانِ سحر خیزان تا صبح که دریابد؟ تا ذرّهصفت ما را که زیر و زبر یابد؟ آن بخت که را باشد کآید به لبِ جویی تا آب خورد از جو، خود عکسِ قمر یابد؟ یعقوبصفت که...
غزل شمارهٔ ۵۹۹ – امشب عجبست ای جان گر خواب رهی یابد
امشب عجبست ای جان گر خواب رهی یابد وان چشم کجا خسپد؟ کاو چون تو شهی یابد ای عاشق خوشمذهب زنهار مخسب امشب کان یار بهانهجو بر تو گنهی یابد من بنده آن عاشق کاو...
غزل شمارهٔ ۶۰۰ – جامم بشکست ای جان پهلوش خلل دارد
جامم بشکست ای جان پهلوش خلل دارد در جمع چنین مستان جامی چه محل دارد گر بشکند این جامم من غصه نیاشامم جامی دگر آن ساقی در زیر بغل دارد جامست تن خاکی جانست می...
غزل شمارهٔ ۶۰۱ – آن عشق که از پاکی از روح حشم دارد
آن عشق که از پاکی از روح حشم دارد بشنو که چه میگوید بنگر که چه دم دارد گر جسم تنک دارد جان تو سبک دارد هر چند که صد لشکر در کتم عدم دارد گر ماندهای در گل روی...