غزل شمارهٔ ۵۸۲ – اگر خواب آیدم امشب سزای ریش خود بیند
اگر خواب آیدم امشب سزای ریش خود بیند به جای مفرش و بالی همه مشت و لگد بیند ازیرا خواب کژ بیند که آیینه خیالست او که معلومست تعبیرش اگر او نیک و بد بیند خصوصا...
غزل شمارهٔ ۵۸۳ – رسیدم در بیابانی که عشق از وی پدید آید
رسیدم در بیابانی که عشق از وی پدید آید بیابد پاکی مطلق در او هر چه پلید آید چه مقدارست مرجان را که گردد کفو مر، جان را ولی تو آفتابی بین که بر ذره پدید آید...
غزل شمارهٔ ۵۸۴ – یکی گولی همیخواهم که در دلبر نظر دارد
یکی گولی همیخواهم که در دلبر نظر دارد نمیخواهم هنرمندی که دیده در هنر دارد دلی همچون صدف خواهم که در جان گیرد آن گوهر دل سنگین نمیخواهم که پندار گهر دارد ز...
غزل شمارهٔ ۵۸۵ – مرا دلبر چنان باید که جان فتراک او گیرد
مرا دلبر چنان باید که جان فتراک او گیرد مرا مطرب چنان باید که زهره پیش او میرد یکی پیمانهای دارم که بر دریا همیخندد دل دیوانهای دارم که بند و پند نپذیرد...
غزل شمارهٔ ۵۸۶ – سعادتجو دگر باشد و عاشق خود دگر باشد
سعادتجو دگر باشد و عاشق خود دگر باشد ندارد پای عشق او کسی کش عشق سر باشد مراد دل کجا جوید بقای جان کجا خواهد دو چشم عشق پرآتش که در خون جگر باشد ز بدحالی...
غزل شمارهٔ ۵۸۷ – صلا جانهای مشتاقان که نک دلدار خوب آمد
صلا جانهای مشتاقان که نک دلدار خوب آمد چو زرکوبست آن دلبر رخ من سیم کوب آمد از او کو حسن مه دارد هر آن کو دل نگه دارد به خاک پای آن دلبر که آن کس سنگ و چوب...